دلم مسافرتنهای شهر شب بوهاست.
سلام-خوش اومدید!
درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش آمدید.

پيوندها
عاشقانه+سرگرمی
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ LoOoVeLeSs Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
تبادل لینک اتوماتیک رایگان
هستم
پاتوق بچه های بامزه ایران
کافه چپ دست
عشق واقعی...
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلم مسافرتنهای شهر شب بوهاست. و آدرس apple-red.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 26
بازدید ماه : 66
بازدید کل : 60650
تعداد مطالب : 77
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


چت
چهار شنبه 12 خرداد 1390برچسب:افسانه, عشق ,و ,جنون,, :: 7:0 :: نويسنده : مریم

روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.

 

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.

مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند

 

دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

 

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به  شمردن ....یک...دو...سه...چهار...

 

همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

 

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

 

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛

 

اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛

 

هوس به مرکز زمین رفت؛

 

دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛

 

طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

 

و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...

 

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

 

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.

نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.

 

دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.

 

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

 

دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.

 

او از یافتن عشق ناامید شده بود.

 

حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.

 

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .

 

عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش   صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.

او کور شده بود.

 

دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.»

 

عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»

 

و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.

 

 
پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:زشتی رو ,و,زیبایی درون,,,, :: 23:9 :: نويسنده : مریم

کرگدن گفت : اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم . پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است . همه به من می گویند پوست کلفت .


دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز ، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست .



کرگدن گفت : قلب ؟ قلب دیگر چیست ؟ من فقط پوست دارم و شاخ .



دم جنبانک گفت : این که امکان ندارد ، همه قلب دارند .



کرگدن گفت : کو ؟ کجاست ؟ من که قلب خودم را نمی بینم !



دم جنبانک گفت : خب ، چون از قلبت استفاده نمی کنی ، آن را نمی بینی ؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری .



کرگدن گفت : نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتماً یک قلب کلفت دارم .



دم جنبانک گفت : نه ، تو یک قلب نازک داری .
چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی ، به جای این که لگدش کنی ، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی .



کرگدن گفت : خب ، این یعنی چی ؟



دم جنبانک جواب داد : وقتی که یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟!
یعنی این که می تواند دوست داشته باشد ، می تواند عاشق بشود .


کرگدن گفت : اینها که می گویی یعنی چی ؟


دم جنبانک گفت : یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ، بگذار ...



کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید . اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند .

داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت . کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید . اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید .


کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟
اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟



دم جنبانک گفت : نه اسم این نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری ، یعنی احساس رضایت می کنی . اما دوست داشتن از این مهمتر است .



کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید . روزها گذشت ، روزها ، هفته ها و ماه ها ، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست ، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و می خورد ، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت .



یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟



دم جنبانک گفت : نه ، کافی نیست .



کرگدن گفت : بله ، کافی نیست . چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم . راستش من می خواهم تو را تماشا کنم .



دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ، چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن . کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد . اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین .

وقتی که کرگدن به اینجا رسید ، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد .


کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم ، من قلبم را دیدم ، همان قلب نازکم را که می گفتی . اما قلبم از چشمم افتاد ، حالا چکار کنم ؟



دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری .


کرگدن گفت : اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی ؟


دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند .



کرگدن گفت : عاشق یعنی چی ؟



دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد . کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد .

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد ، یک روز حتماً قلبش تمام می شود . آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت :

من که اصلاً قلب نداشتم ! حالا که دم جنبانک به من قلب داد ، چه عیبی دارد ، بگذار تمام قلبم برای او بریزد !!!!!!!!!


..
..
..

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد